...افسانه نیست
جمعه 89 بهمن 15 :: 1:45 صبح :: نویسنده : خادم المهدی پرده ی اول: من:بابا فردا بریم سبزقبا؟ پدر:برین به شرط اینکه باهم برینو باهم بیاین! (مثل همیشه من مجوز خروج خواهرم وخواهرم هم مجوز خروج من.) مادر:نه! مگه ظر فارو شستید که می خواین برین بیرون؟
به دختر عمه مون خبر دادیم که با هم بریم آخه ما همیشه این جور جاها رو با هم میریم اونم کف کردو گفت که ساعت هشتو نیم نه در خونمونه. پرده ی دوم: صبح ساعت هشت و ربع یه پیامک با این مضمون:اینجا نه تاکسی هست نه اتوبوس من نمی یام شما برید من اگه شانس داشتم اسمم شانس علی بود گند بزنن به این شانس قو نمی پره. بادم زد منو که میخواستم اون بیادو مامانمو راضی کنه. ساعت ده صبح: خواهرم:بابا بریم هیئت؟ بابا:برید بخوابید داره بارون می یاد؟ مامان:مگه ظرفارو شستید...؟ خواهرم:آره دیشب خودم شستم! مامان:خب پس برید ولی باهم برین با هم بیاین! خواهرم:باشه! ولی من که دیگه نمی تونستم پاشم من همش برا مراسم تشیع جنازه ی نمادین میخواستم برم حالا هم کلی از وقتش گذشته بود خیلی ناراحت بودم ولی با دادو بیدادهای خواهرم بیدار شدم.دیگه تقریبا ساعت یازده از خونه زدیم بیرون تومسیرهمه برمی گشتن جز ما! دلمون شکسته بود من میگفتم همش تقصیر مامان بود که هی نه میآورد اون که راضی نیست ما به هیچ جا نمیرسیم یادم نبود که ما عزاداران کریمیم. رفتیمو رفتیم تا به چهارراه شریعتی رسیدیم صدا می اومد.آره صدای هیئت بود موندیم منتظر تابا هیئت بریم. ما:خدایا چی میبینم انگار این یه تابوته؟ آره این همون هیئتس شکرن شکرن نمی دونستیم خوشحال شیم یابه غربتو لطف غریب گریه کنیم. خلاصه باهاشون رفتیم تا سبز قبا اونجاهم بعد از مراسم سنتیه هر ساله (تشیع نمادین پیکر مطهر:لا اله الاالله حسن غریب واویلا اشهدان لا اله الاالله این پیکر غریب مدینه س دست بسته ی پدر دیده مادر را در کوچه مضطر دیده سر خونیه پدر دیده...) (حسینم نمی خوام پای جنازه ام خونی ریخته شود. این جمله باعث شد تا عباس شمشیر از نیام نکشد.) ای کاش امام حسن را هم در شب دفن می کردند. زیر تابوته حسن حسین گریه میکند همین برا عاشقان ارباب کافی بود که دیگه نتونن بلند شن. پرده ی سوم: بالاخره هیئت متحده ی حسینی شروع به حرکت کرد ما هم دلمون قلی ولی می کرد که حیفه تو مراسم تشیع غریب مدینه نباشیم اگه اون موقع نبودیم حالا که هستیم با پیشنهاد من ماهم با هیئت رفتیم فقط با اطمینان به اینکه یک امام زنده داریمو گم نمیشیم. نمی دونستیم هیئت مال کجاستو کجا میره. مداح هیئت لطفی خلف بود. ولی هیچی جای مسجد خودمونو نمی گیره نمی دونم بچه های هیئت خودمون کجا بودن داداش خودمو دائیام وپسراشون که خواب بودن به احتمال آخه نبودن ولی خیالتون راحت ما به جا همتون رفتیم. چون جایی رو بلد نبودیم بعدم افت داشت که بگن بچه های 16_17 ساله ی دزفولی تو شهرشون گم شدن شروع کردیم به کروکی کشیدن. از سبز قبا می ریم بالا تا جایی که دارن ساختمون می سازن می پیچیم سمت راست که بسته س پس از سمت چپ میریم داخل وراست گازو بگیر بریم تا اینکه به یه شیرینی پزی میرسیم که اون هم مغازه ی یکی از فامیلامونه از اونجا می پیچیم سمت راست یه کوچه میریم جلو از پیش عکس مرحوم خیشگر سمت چپ راست میریم از آرایشگاه راحیل میگذریم مسجد حضرت ابالفضل العباس را هم پشت سر می گذاریم از خیابان می گذریم وباز راست میرویم. در مسیر همینجوری از تعدادمون کم میشد چون یه هیئت متحده بود واز چند مسجد جمع شده بودن در مسیر جدا میشدن وبا یه تشکر از طرف مداح سر خونه زندگیشون می رفتن و ماهم هنوز به دنبال هیئت... تا اینکه به خودمون اومدیم دیدیم ساعت 12:7دقیقه س دیگه تصمیم به برگشت گرفتیم ولی دلمون نیومد نیمه کاره رهاش کنیم دوباره باهاشون رفتیم تا به مسجدشون رسیدیم ولی نفهمیدیم اسم مسجد چی بود؟ بعد از ختم صلوات آخر دیگه واقعا تصمیم به برگشت گرفتیم حالا هر چی کروکی کشیده بودیم با جهت های برعکس شروع کردیم به آمدن به سمت خانه... ما بودیمو بارونه نم نم که داشت کم کم تند میشد و یک سری کوچه های خلوت که هیچ کدومشونو نمی شناختیم و برامون تازگی داشت مایی که اگه یه کوچه از مسیر نماز جمعه رو بالا پایین می کردیم دادمون در می اومد که ای وای گم شدیم ولی این بار می دونستیم که صاحب عزا با ماست خدایی شم خوب پذیرایی کردنو ما بدون ترسو دلهره گام بر می داشتیم تازه گوشیمونم روشن کرده بودیمو نوحه گوش می دادیم و زیر بارون وسط جاده حرکت میکردیم حتی الْآنم که خونه ایم من فکر میکنم برا برگشت یه چند تا پیچ کمتر شده بود. بااذان ظهر به سبزقبا رسیدیم ولی از اونجا که خیس خیس بودیم یه سلام دادیمو رفتیم.حوالیه ساعت1هم رسیدیم به خونه و متعجب از این کاری که کردیم تازه بین اون حالو هوا که واقعا احساس میکردم امام زمان پیشمونه استفاده کردیمو یه چند تا دعا ...برات دانشگاهمون رو گرفتیم امام حسن هم قول داد که مارو جز یاران امام زمان کنندو آخرشم شهید شیم ان شاءالله
سبط اکبر مجتبایم من غریب مدینه ام بارش تیرو پیکریار وای از غربت حسن در عزای مجتبی آسمان گریه می کند
زیر تابوته حسن حسین گریه میکند تاچند روز دیگه این ذکر اینجوری عوض میشه زیر تابوتت زهرا کمرم می شکند بی تو یا فاطمه جان بالو پرم میشکند
از امروز به بعد روز شمار ایام شهادت مادرهم شروع میشود.
ماتو مسجدمون یه مداح داریم که همیشه مراسم هیئت رو خیلی قشنگ تموم میکنه. وقتی پیش تکیه آزمان می رسیم میخونه: تانفس دارم میگم علی ولی الله به سردارم میگم علی ولی الله...
وقتی پیش مسجد می رسیم می خونه: حضرت زهرا مددی بانوی گلهای جنان دلخوشیمه مادرمه مادر صاحب الزمان
و وقتی داخل مسجد میریم دیگه وقته برات و مزد گرفتنه میخونه: مامزد عزاداری از فاطمه می خواهیم مامزد عزاداری از فاطمه می خواهیم...
هر چی ارادت به آقا صاحب الزمان داری همین جوری که جلوی مانیتور نشستی دستاتو بیار بالا فقط یه دعا می کنیم ... اللهم عجل لولیک الفرج ... موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 131
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 205537
|
|